یه تجربه بد
شب تولد امام رضا ع تو پارک جزیره جشن گرفته بوده و استادعلیرضا افتخاری دعوت کرده بودن از اونجایی که من و بابایی ترانه هاش دوست داریم بابا اون شب زودتر از سرکار برگشت و شام درست کردم وسایلمون جمع کردیم رفتیم پارک جزیره که ارکان و آمین هم بازی کنن به خاله ها گفته بودن قرار شد بیان دنبالمون ما یه کم زودتر رفته بودیم . خلاصه اونجا بعد کلی بازی و شیطنت بابایی گفت میرم بوفه خرید کنم . ارکان هم با باباش رفت . فاصله بوفه تا جایی که نشسته بودیم هم زیاد نبود مشغول سرگرم کردن آمین بودم دیدم دیر کردن نیومدن . گفتم خوب حتما بوفه شلوغه آخه اونشب پارک خیلی خیلی شلوغ بود. بعد تقریبا نیم ساعت مجید اومد گفت مریم ارکان نیست&n...
نویسنده :
مامان
17:50